فردوسی در هاله ای از افسانه ها 2
>
تکبرگی در سربرگ خاطره ها

فردوسی در هاله ای از افسانه ها 2

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 15:25 - جمعه 24 شهريور 1391

● صراحت گفتار و ایران دوستی شاعر
در مطالبی که تا این جا ارایه نمودم، در چند مورد به استواری عقیده ی فردوسی در مسایل ملی اشاره کردم، اینک به این روایت یگانه نیز که در متنی متعلق به نیمه ی نخست سده ی پنجم آمده است توجه بفرمایید:
« و حدیث رستم بر آن جمله است که ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی بر خواند. محمود گفت: همه ی شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت : زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه زد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت: این مردک مرا به تعریض دروغ زن خواند. وزیرش گفت: بباید کشت. هر چند طلب کردند، نیافتند. چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت هیچ عطا نیافته تا به غربت فرمان یافت». (۵٧)
این اعتقاد گروهی از مردم ایران بوده است درباره ی شهامت فردوسی در دفاع از حقیقت و احترام به بزرگ ترین قهرمان حماسه ی ملی ایران، در روزگاری که هنوز از مرگ فردوسی نیم قرن بیش تر نگذشته بوده است.

● بدخواهان فردوسی
موضوع دیگری که در این قصه ها، به ویژه در آن جا که از صله ی محمود غزنوی به فردوسی و خلف وعده ی سلطان سخن به میان آمده است، جلب توجه می کند، آن است که در همه ی قصه ها سلطان به عنوان عامل اصلی این بی مهری نسبت به فردوسی معرفی نشده است، بلکه در بیش تر روایات، خواجه احمدبن حسن میمندی وزیر است که رای سلطان را تغییر می دهد و می گوید یک پیلوار از زر سرخ زیاد است و اگر سلطان او را بیست یا شصت هزار درهم عطا فرماید کفایت می کند. و سپس چون فردوسی صله ی ناچیز سلطان را به شرحی که گذشت، میان حمامی و فقاعی تقسیم می کند و خبرش به سلطان می رسد و سلطان خواجه را سرزنش می کند که تو بدنامی مرا فراهم ساختی، باز هم این خواجه است که رای سلطان را تغییر می دهد و در او می دمد که در این ماجرا عطا و حرمت سلطان مطرح است و فردوسی نباید با کار ناپسند خود شکوه و جلال سلطانی را در هم بشکند.
سرانجام همین سخن وزیر در طبع سلطان موثر می افتد و سلطان فردوسی را تهدید می کند که به عقوبت این بی حرمتی تو را در پای پیل خواهم افگند. (۵٨)
در روایت دیگری گفته می شود که پس از سفر فردوسی به قهستان، حکمران این ناحیه نامه ای به سلطان می نویسد و حقیقی را درباره ی فردوسی و دشمنان وی به عرض می رساند « و از غایت محرمیت و گستاخی که او را با سلطان بود عرضه داشت کرد که فردوسی را بعد از سی سال به افساد هر کته اندیش چرا نومید از درگاه باز باید گردانید ؟ و حکایت عجز و نیاز و سوز و گداز که مشاهده کرده بود باز نمود و این دو بیت که :
گذشتم ایا سرور پاک رای از این داوری تا به دیگر سرای
رسد لطف یزدان به فریاد من ستاند به محشر از او داد من
در اثنای آن عریضه ذکر کرد و پیش سلطان فرستاد. (۵٩) از قضا این نامه در همان روزی به دست سلطان می رسد که سلطان به مسجد جامع غزنین رفته بود و برای نخستین بار چشمش به دو بیتی می افتد که فردوسی پیش از گریختن از غزنین بر دیوار مسجد و در برابر جایگاه عبادت سلطان نوشته بود :
خجسته درگه محمود را ولی دریاست چگونه دریا کانرا کرانه پیدا نیست
چه غوغا که در او خوردم و ندیدم دُر گناه بخت من است این گناه دریا نیست
تقارن این دو واقعه « خوفی در دل سلطان » (٦٠) به وجود می آورد و « سلطان به غایت آزرده خاطر و غمناک گشته و بدان جماعت که خبث فردوسی کرده بودند که فی الحقیقه نتیجه ی بدی آن به عرض و نام سلطان سرایت کرده بود غضب بسیار فرمود و حسن میمندی را به خطابات غریب مخاطب داشت و بعد از اذیت و جنایت به فرجام حکم فرمود که طومار حیات او را در جریده ی اموات ثبت کردند و به عبرت هر چه تمام تر به قتل آوردند. (٦١) گر چه در یک یا دو روایت دیگر این موضوع به صورت دیگری مطرح گردیده است و ابو سهل همدانی (٦٢) یا مخالفان خواجه را مسئول بی مهری سلطان ذکر کرده (٦٣) و نوشته اند که آن شخصی که بیت
اگر جز به کام من آید جواب من و گرز و میدان و افراسیاب
را در حضور سلطان خواند و از فردوسی تجدید خاطره کرد و همین امر موجت شد که سلطان صله ی نهایی را نزد فردوسی بفرستد، خواجه احمدبن حسن میمندی بوده است. (٦٤)
از سوی دیگر در بیش تر این قصه ها از " ایاز " (٦۵) و در یک مورد دیگر از ندیمی به نام " ماهک " (٦٦) به عنوان یار و مددکار فردوسی در غزنین و دربار سلطان نام برده شده است، به جز یک روایت که در آن به بدخواهی ایاز و تحریک سلطان توسط او دربازه ی فردوسی، اشاره ای رفته است (٦٧)
اگر همه ی این مطالب را بررسی کنیم به نتایج زیر می رسیم :
همان گونه که در بیش تر کتاب های فارسی صوفیانه، سلطان محمود غزنوی به عنوان سلطان غازی و به صورت یک انسان وارسته و پاک نهاد و در ردیف صوفیان تصویر شده است، در قصه های مربوط به فردوسی نیز محمود و ایاز از این حسن نظر عمومی مردم در روزگاران پیش برخوردارند.
بر عکس، این خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر مقتدر محمود و مسعود غزنوی است که لبه ی تیز حمله ی مردم در ماجرای فردوسی و سلطان، متوجه ی اوست.
مردم ایران این وزیر را موجب حرمان فردوسی دانسته اند. چه همچنان که گذشت، هم اوست که یک بار به سلطان گفته است چون فردوسی به تعریض تو را دروغ زن خواند باید او را کشت. و نیز همین وزیر است که سلطان را به پیمان شکنی دعوت می کند و صله ی ناچیزی نزد فردوسی می فرستد و چون فردوسی صله ی حقیر را به صورتی موهن به چند تن می بخشد و خبر آن به سلطان می رسد و سلطان در می یابد بی سبب به فردوسی بی مهری کرده است، باز سخنان افسون آمیز همین وزیر است که موجب تغییر رای سلطان می گردد و آن گاه فردوسی را به افکندن در زیر پای پیل تهدید می کند.
شاید در پس این همه مخالفت مردم ایران با خواجه احمدبن حسن میمندی این حقیقت نهفته باشد که چون وی پس از ابوالعباس اسفراینی به وزارت رسید، به مخالفت با کارهای این وزیر ایران دوست پرداخت و از جمله دستور داد تا دیوان را از زبان فارسی به زبان تازی برگرداندند و در نتیجه زبان عربی را به جای زبان فارسی زبان اداری دربار غزنین کرد. پس عامه ی مردم ایران به طور کلی معتقد بوده اند که خواجه با ایران و تمدن و فرهنگ و تاریخ و حماسه ی ایران نیز میانه ی خوبی نداشته است. از این رو در بیش تر قصه ها او را در برابر فردوسی ( که زنده کننده ی حماسه ی ملی ایران است ) قرار داده و با بد نام کردن او انتقام خود را از او گرفته اند.
در روایت هایی که ذکز کردیم به دو بدخواه دیگر فردوسی نیز اشاره شده است.
نخستین ایشان آن کسی است که پس از مرگ فردوسی « تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازه ی او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هر چند مردمان گفتند با آن دانشمند در نگرفت. (٦٨) . در بیش تر قصه ها نام این مرد متعصب را شیخ ابوالقاسم گرگانی ذکر کرده اند. در حالی که از نظر تاریخی شیخ ابوالقاسم گرگانی در حدود ٣٠ یا ٣۵ سال پیش از مرگ فردوسی در گذشته بوده است. در هر حال نکته ی مسلم آن است که مردی متعصب با استناد به حدیث نبوی :من تشبه بقوم فهو منهم، نگذاشته است فردوسی را در گورستان شهر دفن کنند یا حاضر نشده است بر جنازه ی این مرد بزرگ نماز بگزارند، زیرا وی فردوسی را مردی می دانسته است عمر بر باد ده که همه ی عمر خود را به مدح گبرکان و مجوسان و آتش پرستان صرف کرده و رافضی نیز بوده است .(٦٩)
اکنون نگاه کنید نوده ی مردم ایران در برابر این گستاخی به کالبد بی جان فردوسی چه گونه عکس العملی نشان داده است. نخست این موضوع را از زبان عارف نامدار، شیخ فریدالدین عطار بشنویم:
**********************
شنودم من که فردوسی توسی         که کرد او در حکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نوک خامه      بسر می برد نقش شاهنامه
به آخر چون شد آن عمرش               به آخر ابوالقاسم که بُد شیخ اکابر
اگر چه بود پیری پر نیاز او نکرد                  از راه دین بر وی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی          گفت همه در مدح گبری ناکسی گفت
به مدح گبرکان عمری بسر برد                       چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرا در کار او برگ ریا نیست                           نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند                        به زیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید در خواب                       که پیش شیخ آمد دیده پر آب
زمرد رنگ، تاجی سبز بر سر                     لباسی سبزتر از سبزه در بر
به پیش شیخ بنشست و چنین گفت               که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی                              که می ننگ آیدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته                             همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی                              که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی                             که "فردوسی" به فردوس است اعلی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر                            اگر راندت ز پیش، آن توسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی                             بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضا الهی                                   مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین می دان چو هستی مرد اسرار                 که عاصی اندک است و فضل بسیاز
گر آمرزم به یک ره خلق را پاک                            نیامرزیده باشم جز کفی خاک
خداوندا تو می دانی که عطار                             همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی می نماید                                چو فردوسی فقاعی می گشاید
چو "فردوسی" ببخشش رایگان تو                       به فضل خود به فردوسش رسان تو
به فردوسی که علیینش خوانند                     مقام صدق و قصر دینش خوانند (٧٠)
***********************
توجه کنید که اگر شیخی نابخرد بر جنازه ی فردوسی نماز نمی گزارد، به نظر مردم ایران، خداوند بزرگ، فردوسی را تنها به مناسبت یکی از این دو بیتی که در شاهنامه سروده است :
جهان را بلندی و پستی تویی             ندانم چه ای، هر چه هستی تویی (٧١)
یا
به نام خداوند جان و خرد               کزین برتر اندیشه برنگذرد
درخور فردوس اعلی می داند و فرشتگان را به استقبال جنازه ی فردوسی می فرستد. فردوسی نیز در همان شب اول قبر به خواب آن مرد متعصب می آید با تاجی زمردین بر سر و جامه ای سبز تر از سبزه در بر. آیا انتخاب رنگ سبز برای تاج و جامه ی فردوسی در برابر رنگ سیاه که شعار عباسیان و اهل سنت و جماعت و پیشوایان همان مرد متعصب است، خود از نکته یابی و دقت خاص مردم ایران حکایت نمی کند ؟
در پایان روایت های گوناگون مربوط به این رویداد، از پیروزی حق بر باطل نیز چون این یاد شده است که :
« چون شیخ از خواب بیدار شد، پای برهنه و گریان به مزار فردوسی شتافت و بر قبر او نماز کرد و چند روز معتکف گشت و تا در حیات بود هر روز به زیارت او رفتی.»
در " آثار البلاد و اخبار العباد" قزوینی از یکی دیگر از بدخواهان و منکران فردوسی ذکری به میان آمده است و او شیخ قطب الدین، استاد غزالی است که روزی با همراهان بر قبر فردوسی می گذشت، یکی از همراهان به وی گفت به زیارت قبر فردوسی برویم. شیخ به او پاسخ داد: وی را رها کن، چه عمر خود را در مدح مجوسان صرف کرده است. مردی که آن سخن را به شیخ گفته بود فردوسی را به خواب دید. فردوسی به زبان قرآن مجید به سخنان شیخ قطب الدین چون این پاسخ داد :
« قل للشیخ، لوانتم تملکون خزائن رحمه ربی اذالا مسکتم خشیه الانفاق و کان الانسان قتورا » (٧٢)


● سبب مرگ فردوسی
درباره ی مرگ فردوسی نیز در این کتاب ها به واقعه ای اشاره شده است که توجیه آن مشکل است.
نوشته اند چون فردوسی از بغداد به توس بازگشت، روزی در بازار می گذشت، شنید که کودکی یکی از این دو بیت او را می خواند :
چو رستم پدر باشد و من پسر نمانم به گیتی یکی تاجور
یا
اگر شاه را شاه بودی پدر به سر برنهادی مرا تاج زر
و فردوسی پس از شنیدن این بیت از غایت حرمان و مکاره ی زمان که به مساعی جمیله ی او را یافته بود، آهی زد و غش کرد و چون او را به خانه بردند، مرغ روحش از قالب قفس پرواز کرده بود. (٧٣)
به عقیده ی شما در نظر مردم، چه ارتباطی بین شنیدن یکی از این دوبیت و درگذشت حماسه سرای بزرگ ما وجود داشته است ؟
آیا دو لفظ " پدر " و " پسر " در بیت نخست، ناگهان یاد پسر برومندش را که به روزگار جوانی به سرای باقی شتافته بود، در ذهن فردوسی پیر زنده کرده و به اصطلاح داغ این مرد کهن سال را تازه ساخته است ؟ یا مضمون بیت دوم خاطره ی تلخ رفتار محمود غزنوی و نامردمی های دربار غزنین را در او زنده کرده است و شرنگ این ناکامی، این بار چنان کام وی را تلخ ساخته که شیرینی حیات را بدرود گفته و جان به جان تسلیم کرده است ؟

● ● حاصل سخن
اکنون آن چه را که گفته شد یک بار به اختصار و به سرعت مرور کنیم :
در این قصه ها و افسانه ها که برخی آن ها را حاصل خیال پردازی چند تن معدود دانسته اند، چیزی جز این نیست که: فردوسی یکی از بزرگ ترین شاعران ایران است و همه ی معاصرانش به بزرگی مقام وی معترف بوده اند. وی ایرانی ای بوده است نژاده و ایران دوست و آشنا با تاریخ شاهان ایران و آن چه امروز " حماسه ی ملی " اش می خوانیم. به ایران و شاهان و قهرمانان شاهنامه عشق می ورزیده و کسی را اجازه نمی داده است آنان را تحقیر کند ولو سلطان مقتدری چون محمود غزنوی درصدد انجام این کار برآمده باشد.
عشق به ایران او را به نظم تاریخ شاهان ایران سوق داده بوده و بدین جهت سی سال از عمر خود را صرف این کار بزرگ کرده است.
وی مردی بوده است با مناعت طبع و علو همت که هرگز از کسی تقاضا نکرده بوده است که به او صله ای بدهد، زیرا وی شاهنامه را برای کسب مال و منال به رشته ی نظم نکشیده بوده است. اما چون سلطان برخلاف وعده ای که به او داده است، صله ای ناچیز برای وی می فرستد، فردوسی این کار را توهینی به خود تلقی می کند و بی آن که خشم و رنجش سلطان را به چیزی بگیرد، صله ی سلطانی را در طرفه العینی به افرادی بی ارزش چون حمامی و فقاعی می بخشد و سلطان را در ابیاتی چند مورد نکوهش قرار می دهد. افرادی مغرض یا متعصب چه در زمان حیات و چه پس از مرگ فردوسی، به تهمت های بی اساس وی را مورد بی مهری قرار می دهند، در حالی که فردوسی ایرانی، آزاده ی ایران دوست مسلمانی بوده است که با وجود اختلاف مذهب با اکثریت حاکم در خراسان آن روزگار، بر خلاف مسلمانی گامی برنداشته و ابیات بسیار او در شاهنامه شاهدی صادق بر این مدعاست.
به همین سبب مردم ایران نیز در طی ده قرن اخیر هرگز به او فقط به چشم یک شاعر و سراینده ی عادی ننگریسته اند و، هم در قصه ها و افسانه های خود او را گرامی داشته و کار بزرگش را ارج نهاده اند و هم به مرور زمان او را در صف " جاودان ها " و " قهرمانان " جای داده اند. در نتیجه وی از محدوده ی " تاریخ " به قلمرو حماسه گام نهاده و در کنار قهرمانان حماسه ی ملی ایران، یعنی شاهان و پهلوانان نامدار ایران زمین قرار گرفته است. و سپس آن چنان که طبیعت هر حماسه ی ملی است، مردم حوادث زندگی فردوسی را که متعلق به روزگاران بس کهن نیست با افسانه و پسندها و معتقدات خود آمیخته و از او شخصیتی افسانه ای و حماسی و جاودانی ساخته اند بسیار زنده تر و جالب تر از وجود حقیقی و تاریخی او. یعنی همان کاری که پیروان ساده و پاک عقیده ی هر یک از ادیان و مذاهب با پیشوایان و بزرگان خود کرده اند یا صوفیان صافی عقیدت با پیران خود.
*******************************


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: فردوسی در هاله ای از افسانه ها ,